سفارش تبلیغ
صبا ویژن






















روزنوشت یک دختر بچه

امروز به طور ناگهانی سر ازوبلاگ احمد در اوردم ..بعد ارشیوش با کامنت هامون  رو خوندم که مصداق کامل پهن بودن روی زمین بود ..اون روزها ریحانه مجرد بود ..احمد نیز..علیرضا نیز ..از اونجا رفتم به وبلاگ امیرحسین ..به وبلاگ اب معدنی ..به وبلاگ یک ذهن زیبا..به وبلاگ نازنین ..به وبلاگ زهرا..به وبلاگ حنان .. به وبلاگ مسلم ..و..
خوندن کامنت هاش که کلی خاطره پشتش بود .. خنده ها و دوران شادی که این وبلاگ ها برامون ساخته بود در عینی که همه مون دوران سختی رو پشت سر میگذاشتیم .دوران امتحانات و کلاس های فشرده و ...
ماها باهم بزرگ شدیم ..با هم خندیدیم ..با هم گریه کردیم .با هم محرم گرفتیم .با هم فاطمیه گرفتیم .. باهم شب عید فال حافظ گرفتیم .. باهم یلدا گرفتیم ..همه میان همین خطوط صفر و یک خلاصه شده بود ..
اونقدر نزدیک که گاها ما جزئی از انستیتوی بچه ها بودیم و با خبر و گاها اونها جزئی از دانشگاه ما و هم کلاسی هامون ..
به یاد تمام اون روزهای خوب و پر انرژی و شاد و جوانی واسه تک تک شون دعا میکنم که اونقدر شاد باشن که سال های بعد که برمیگردن به امروزشون، حس الان من رو داشته باشن به اون نوشته ها و کامنت ها ...
:) 


نوشته شده در سه شنبه 91/2/12ساعت 5:59 عصر توسط دختر خانوم| نظرات ( ) |